سمندر چل گیس
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآورنده: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 207 -212
موجود افسانهای: اژدها
نام قهرمان: چغشم پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پیرزن
از مهمترین دلایل معروفیت یک قصه، تعداد روایاتی است که در نقاط مختلف از آن نقل شده است. قصّۀ شاهزادهای که تولدی غیر عادی دارد و به دنبال «چلگیس» میرود از این گونه قصههاست. روایتهای بسیاری از این قصه تاکنون ضبط شده است، «سمندر چلگیس» یکی از این روایات است. خطوط کلی این روایت با روایات دیگر این قصه یکی است؛ تولد غیرعادی و بستگی جان قهرمان به یک شئ (که مورد دوم در ابتدای این روایت ذکر نشده) حرکت به قصد یافتن «چلگیس»، دوستی با ستاره شمار و دریارو، درگیری با اژدها و شیر و ... و عروسی دو یار قهرمان با دو شاهزاده خانم، رسیدن به چلگیس، ورود ضدقهرمان به قصد دستیابی «چلگیس» و ... متن کامل روایت «سمندر چلگیس» را نقل میکنیم.
در روزگار دور پادشاهی بود که هفت زن داشت و این زنان برای او فرزندی به دنیا نمیآوردند. یک روز درویشی به در قصر پادشاه آمد و شروع به خواندن کرد. شاه به وزیر گفت: «آن درویش کیست؟ هرچه میخواهد به او بدهید». وزیر در را باز کرد و پرسید: «های درویش نیازت چیست»؟ درویش گفت: «من پادشاه را کار دارم». و وزیر شاه را صدا زد و گفت:« او با تو کار دارد». شاه به در قصر آمد و درویش گفت: «ای پادشاه! من میدانم که دارای فرزند نمیشوی، این سیب را برای تو آوردهام، آن را با یکی از زنانت قسمت کن. بعد از چند مدت زنت آبستن خواهد شد و تو دارای فرزند خواهی شد». و رفت. گذشت و گذشت تا زن شاه آبستن شد و نه ماه بعد پسری زایید. شاه از خوشحالی نمیدانست چه کند. و آنقدر این پسر را دوست داشت که همه در تعجب بودند. یک روز دوباره درویش به در قصر آمد و به شاه گفت: «فرزندی که به تو دادم کجاست»؟ شاه گفت:« ای درویش کی تو به من فرزند دادی»! درویش گفت: «کاری نکن که فریاد بزنم و همه را خبر کنم». پادشاه گفت: «هرکاری که میتوانی بکن. من به تو فرزند نمیدهم». درویش رو به قصر کرد و گفت: «چغشم پادشاه». در این حال پسر از قصر دوید و خودش را به درویش رساند و پرسید: «ای پدر کجا بودی»؟ شاه متعجب شد و درویش دلش به حال او سوخت و گفت:«من این فرزند را برای تو میگذارم». و رفت.روز آمد، شب آمد و سالیان؛ گذشت و گذشت تا پسر بزرگ شد و یک روز به پادشاه گفت: «من قصد سفر دارم و میخواهم به خواستگاری سمندر چلگیس بروم و اگر بتوانم او را به زنی میگیرم». پادشاه گفت: «تو نمیتوانی با سمندر چلگیس در بیفتی و او را بگیری. او سرها بریده است و تو را هم خواهد کشت». جوان گفت: «نه! نمیشود. من باید بروم» و از قصر بیرون رفت. رفت و رفت و رفت تا به دریایی رسید. دید لب آب، دریا بازی است که هی به دریا میرود و هی از آب بیرون میآید و بعد دید که ساعتی به دریا رفت و بازنگشت. این بار، دریا باز که از آب بیرون آمد، دید جوانی آنجا ایستاده است. پرسید: «کیستی»؟ جوان گفت: «ای دریا باز اگر چغشم پادشاه را ببینی چکارهاش میشوی»؟ گفت:« برای او برادر میشوم». و وقتی دریا باز فهمید که این جوان چغشم پادشاه است برادرش شد و راه افتادند و رفتند و رفتند و رفتند تا به مردی رسیدند که ستاره شمار بود. دیدند که او دارد ستارهگان را میشمارد و آنقدر صبر کردند تا کارش تمام شد. جوان پرسید: «های ستاره شمار اگر چغشم پادشاه را ببینی چه کارهاش میشوی»؟ گفت: «اگر او را ببینم برادرش میشوم». ستاره شمار وقتی که دانست این جوان چغشم پادشاه است سوگند برادری خورد و هر سه به راه افتادند و راه بیابان را در پیش گرفتند. رفتند و رفتند تا به پیرمردی رسیدند که خاک از گود بیرون میآورد چغشم پادشاه پرسید: «ای پیرمرد اینجا چه میکنی»؟ و دید مرد آنقدر بیلش را با آرامی بر زمین میزند که گویی از چیزی هراس دارد. چغشم پادشاه باز پرسید: «ای پدر چه شده که اینقدر بیسر و صدا بیل میزنی»؟ و پیرمرد گفت: «اینجا اژدهایی است که اگر صدای بیلم را بفهمد مرا خواهد خورد».چغشم پادشاه و دریاباز و ستارهشمار به شهر آمدند و دیدند در آن شهر تشنگی بیداد کرده است. و مردم هم به خاک هلاکت افتادهاند. چغشم پادشاه پرسید:« اینجا چه شده است»؟ گفتند: «در مظهر قنات این شهر اژدهایی است که باید هفت کیسهی گندم، هفت آهو و یک دختر برایش ببریم. بعد از خوردن اینها یک چکه آب از زیر زبانش بیرون میریزد و ما با همین آب یک هفته سر میکنیم». چغشم پادشاه دلش سوخت و راه قنات را در پیش گرفت. رفت و دید که یک دختر و هفت آهو و هفت کیسه گندم آنجاست و دختر زار و زار گریه میکند. چغشم پادشاه پرسید: «برای چه گریه میکنی»؟ دختر گفت: «همین حالا اژدها خواهد آمد و مرا خواهد خورد». چغشم پادشاه گفت: « این کار را نمیتواند بکند. من او را خواهم کشت». و سرش را به زانوی دختر گذاشت و گفت: «هر وقت اژدها آمد مرا بیدار کن». اژدها در مظهر قنات پیدا شد و خواست که دختر را بخورد چغشم پادشاه از خواب پرید و با شمشیر گردن او را زد و آب تند و تند به سوی شهر روان شد. در همین موقع دختر که از مرگ نجات یافته بود دست به خون اژدها برد و آن را بر پشت چغشم پادشاه مالید.در شهر همه خوشحال شده بودند و خبر به شاه رسید. گفت: «چه کسی اژدها را کشته است»؟ هرکس که از راه میآمد میگفت: «من این کار را کردهام». دختر به شهر آمد و گفت: «جوانی بنام چغشم پادشاه اژدها را کشت». چغشم پادشاه را به قصر بردند پادشاه گفت:« در برابر آنچه کردی دخترم را به تو میبخشم». چغشم پادشاه گفت:« من نمیتوانم از اینجا همسر بگزینم و از شاه خواست که دخترش را به دریا باز بدهد دریاباز هم قبول نکرد و دختر پادشاه را به ستاره شمار دادند.چغشم پادشاه و دریاباز از ان شهر بیرون رفتند و به راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا دوباره به شهری رسیدند. در آنجا هم مردم از بیآبی به جان آمده بودند و چغشم پادشاه دید که هفت کیسهی گندم، هفت آهو، و یک دختر آماده شده است تا به کام اژدها کنند. دختر زار و زار گریه میکرد. چغشم پادشاه دلش به حال او سوخت و گفت: «گریه نکن! من همین امروز اژدها را خواهم کشت». و باز سرش را به روی زانوی دختر گذاشت و به خواب رفت. و دریاباز هم کنار آنان خوابید. روز به نیمروز نرسیده بود که اژدها پیدا شد و خواست که هفت کیسهی گندم و هفت آهو و دختر را ببلعد که چغشم پادشاه از خواب بیدار شد و اژدها را با شمشیر به دو نیم کرد. و آب آمد و آمد تا به همه ی شهر رسید و مردم دیدند اژدها کشته شده است. هر که از راه میرسید میگفت:«این کار را من کردهام». و در همین وقت دختر خودش را به شهر رساند و به پادشاه گفت: «چغشم پادشاه اژدها را کشت». شاه چغشم پادشاه را خواست و او به قصر رفت. شاه گفت: «برای کاری که کردی دخترم را به تو میبخشم». چغشم پادشاه گفت: «من نمیتوانم از اینجا همسر بگزینم. او را به دوست من دریاباز بدهید». و دختر شاه را به دریا باز دادند و چغشم پادشاه از آنان جدا شد از شهر بیرون رفت.چغشم پادشاه دو منزل سر کرده بود و حالا وقت آن بود که به سراغ سمندر چلگیس برود. رفت و رفت تا به نزدیکیی دروازهی شهر رسید. دید آنجا پیرزنی نشسته است و با حیرت به او نگاه میکن.د پیرزن پرسید:«به کجا میروی». گفت: «آمدهام تا سمندر چلگیس را بگیرم». پیرزن گفت: «به بالای دروازه نگاه کن. صدها سر آنجاست. آنها همه میخواستند به او دست پیدا کنند اما می بینی که فقط استخوانهایشان باقیست. و از همهی اینها گذشته شاهزادهای است که به خواستگاری او خواهد آمد. با او چه میگویی». چغشم پادشاه راهش را گرفت و رفت و وقتی وارد شهر شد نگذاشت کسی او را ببیند. یکراست به قصر چلگیس رفت و دید که سمندر چلگیس در خواب است. جلو رفت و سینههایش را گرفت. چلگیس بیدار شد و هر چه کرد که رها کند نکرد. چلگیس گفت: «به شیر مادرم و به رنج پدرم رهایم کن». و چغشم پادشاه او را رها کرد. سمندر چلگیس با دیدن چغشم پادشاه دل به او بست و همان شب با او به بستر رفت و زندگی تازهای را شروع کردند. یک هفته بعد شاهزادهای که عاشق سمندر چلگیس بود به وسیلهی خبر و گزارش فهمید که چلگیس عروسی کرده است. شاهزاده راه افتاد و به سوی شهر چلگیس آمد. وقتی به پیرزن رسید گفت: «در برابر کاری که بکنی به اندازهی خودت جواهر میدهم. به قصر چلگیس برو و چغشم پادشاه را هلاک کن». پیرزن رفت و دم قصر نشست و گریه کرد. سمندر چلگیس از بام قصر دید که پیرزنی پای دیوار گریه میکند. غصهاش شد و به چغشم پادشاه گفت: «او را به قصر بیاوریم». چغشم پادشاه گفت: « این پیرزن زندگیمان را به خون آلوده میکند. چلگیس گفت: «پیری پا شکسته است و اگر کاری بکند سرش را میزنیم». چغشم پادشاه با آنکه راضی نبود او را به قصر آورد. از آن روز پیرزن به قصر و اتاق خواب آمد و رفت داشت و تا میتوانست پی فرصت میگشت. یک شب دید که چغشم پادشاه خوابیده است و سمندر چلگیس شمشیر او را از کمرش باز کرده و به گوشهای نهاده است. از آن به بعد فهمید که چلگیس هر شب چنین میکند. تا یک روز پیرزن از چلگیس پرسید: «این چه کاریست که میکنی»؟ چلگیس گفت: «گفتن این راز برای تو چه فایده دارد»؟ پیرزن او را فریب داد و آنقدر اصرار کرد که چلگیس گفت: «تا وقتی شمشیر به کمر دارد زنده است، همینکه شمشیر را از او جدا میکنم دیگر زنده نیست». یک شب که چغشم پادشاه و سمندر چلگیس کنار هم خوابیده بودند پیرزن به آهستگی وارد اتاق شد و شمشیر او را از کمرش برداشت و از پنجرهی قصر به دریا انداخت. و چغشم پادشاه در جا جان سپرد.همان شب ستارهشمار ستارهها را میشمرد و دید که ستارهی برادرش در آسمان نیست. هراسان شد و گریهکنان به سوی مرد دریاباز آمد و به او گفت: «ستارهی برادرمان در آسمان گم است». هر دو راه افتادند و آمدند تا به شهر چلگیس رسیدند. دیدند که چلگیس غرق اشک است و چغشم پادشاه در میان بستر به خواب مرگ رفته است. گفتند: «تو او را کشتی»؟ و سمندر چلگیس گفت که قضیه از چه قرار است. دریاباز مثل باد خودش را به دریا رساند و در آب رفت و ساعتی بعد با شمشیر از دریا بیرون آمد. چغشم پادشاه بیدار شد. پیرزن را در دروازهی شهر به دار زدند. ستارهشمار و دریاباز رو به سوی دیار خود بردند و چلگیس و چغشم پادشاه تا روزگار روزگار بود به خوشی زندگی کردند.